بسم الله الرحمن الرحیم
نام داستان: زیارت
نویسنده: رقیه هدایتی
سلام بچه ها. من اسمم حمیده و برادرم اسمش حمید است. امروز من وپدر و مادرم به همراه بردارم به زیارت می رویم. پدرم به من گفت: دخترم برو و لباسهای زیبایت را بپوش. من رفتم و بهترین لباسهایم را پوشیدم. مادرم به من گفت: آفرین به دختر گلم که میداند وقتی به زیارت می رویم باید لباسهای تمییز بپوشد. پدرم آمد و ما به زیارت امام رضا (ع) رفتیم.
مادر به برادرم حمید گفت: حمید جان تو با پدرت برو به قسمت برادران و من هم با خواهرت حمیده می رویم سمت خوهران.
من همراه مادرم به زیارت رفتیم.
بچه های خوب زیارت به من و بقیه خانواده ام خیلی خوش گدشت.
پدر و برادرم هم رفتند سمت برادران و زیارت کردند.
برادرم از پدرم پرسید: پدر! زیارت یعنی چه؟ چرا ما باید به زیارت امام رضا (ع) برویم؟
پدرم پیشانی برادرم را بوسید و به سؤالات برادرم پاسخ داد.
بعد پدرم چشمانش پر از اشک شد. نمیدانستم چه شده بود که پدرم به گریه افتاده بود.
برادرم از پدرم پرسید: پدر! چرا گریه می کنید؟
پدرم پاسخ داد: چشمم به ضریح امام رضا (ع) افتاده است.
دیدگاهها
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است.