نیش و نوش طلبگی

طلبگی و دغدغه های تمدنی

نیش و نوش طلبگی

طلبگی و دغدغه های تمدنی

سلام خوش آمدید

آزار و اذیت والدین این نتیجه را دارد...

چهارشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۱۰:۰۸ ق.ظ

پسر جوان پدر پیرش را کول کرد و به راه افتاد. همینطور راهش را ادامه می‌داد، پدرش از پسر جوان خود پرسید: پسرم کجا داریم می‌رویم؟ پسر که خیلی عصبانی بود، گفت: ساکت حرف نباشد. دیگر طاقت حرف‌هایت را ندارم. پدر دلش شکست، گفت: می‌دانم از دست من خسته شدی و بدت می‌آید اما من خیر تو را می‌خواهم. پسر گفت: دیگر از دست غُر زدن‌هایت خسته شدم. همه‌اش من را نصیحت می‌کنی، کارهایت را هم من انجام می‌دهم، دیگر خسته شدم. می‌خواهم کاری کنم که هر دوی ما راحت شویم! 
پسر جوان رسید کنار یک رودخانه بزرگ. گفت: پدر مجبوریم از هم خداحافظی کنیم. پدر گفت: می‌خواهی چه‌کار کنی؟ پسر که دستش می‌لرزید و از این‌کاری که می‌خواست انجام دهد می‌ترسید، گفت: می‌خواهم تو را داخل این رودخانه بیندازم تا از این به بعد راحت زندگی کنم.
پدر پیر تا این جمله را شنید، گفت پسرم این‌کار را نکن وگرنه...
پسر فریاد زد: وگرنه چی؟ وگرنه همین بلا سر خودم می‌آید؟ پدر! دیگر از نصیحت‌هایت خسته شدم. پیرمرد آهی کشید و گفت: پسرم حالا که به حرف‌های من گوش نمی‌کنی، پس یک خواسته‌ای از تو دارم، من را از اینجا داخل رودخانه نینداز، برو جای آن صخره‌ای که بالاتر قرار دارد و من را از آنجا داخل رودخانه بینداز.
پسر که حسابی عصبانی شده بود گفت: پدر مطمئن باش اینجا هم عمیق است و غرق می‌شوی، چه فرقی می‌کند اینجای رودخانه با جای دیگر آن. پدر گفت: پسرم! چون من پدر خودم را از آنجا داخل رودخانه انداخته‌ام!
ُبهت تمام وجود پسر جوان را گرفت! تنش لرزید. یعنی تو پدر خودت را هم در همین رودخانه انداخته‌ای؟
پدر آهی کشید و گفت: بله پسرم، و الآن همان بلا دارد بر سر خودم می‌آید. برای همین به تو می‌گویم این‌کار را نکن چون اگر تو مرتکب این گناه شدی، فرزندان تو هم همین‌کار را با تو خواهند کرد. پسر جوان مانده بود چه کند، از طرفی دیگر طاقت سختی‌های پدرش را نداشت و از طرفی از عاقبت خودش می‌ترسید. قلبش خیلی تند می‌طپید. پدر و پسر منتظر یک تصمیم بودند، تصمیم الهی یا تصمیم شیطانی!
نه...! بیچاره جوان، راه اشتباه را انتخاب کرد، گناه بزرگی را مرتکب شد، پدرش را به داخل رودخانه انداخت! موقع افتادن پدرش به رودخانه، چشمش به چشم پدرش افتاد، چه چهره مظلومی، جوان پشیمان شد، خواست دست پدرش را بگیرد اما دیر شده بود، رودخانه خروشان پدر پیر را با خود برد. و پسر جوان تنها ماند.
سال‌ها گذشت، پسر جوان دیگر پیر شده بود و در شهر زندگی خوبی داشت. نوبت او بود اما فرزندانش دنبال رودخانه‌ای نبودند تا او را به داخل آن بیندازند؛ اما طور دیگری از دستش خلاص شدند، او را بردند خانه سالمندان!

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی